سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اون داد

اگر روزی داستانم را نقل کردی بگو...

تنها بود اما کسی رو تنها نگذاشت...

دلشکسته بود اما دل کسی رو نشکست...

کوه غم بود اما کسی رو غمگین نکرد....

بد بود ولی برای کسی بد نخواست...


کودک درون

(الو...الو...سلام کسی اونجا نیس؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟پس چرا کسی جواب نمیده؟)ناگهان صدای مهربون به گوش دختر نجوا کرد مثل

اینکه فرشته ای بود وبه دخترک گفت (باکی کار داری کوچولو؟) دختر کوچولو گفت (خدا هست؟آخه باهاشون قرار داشتم.قول داده امشب جواب منو

بده.) وفرشته گفت(بگومن میشنوم.) ولی دختر متعجب پرسید (مگه شما خدایید؟من با خودشون کار دارم.) و فرشته گفت (هرچی میخوای به من

بگو قول میدم به خدا بگم.)

دختر کوچولو باصدای بغض آلودش گفت ((یعنی خدا منو دوس نداره؟؟؟))

فرشته در این لحظه ساکت بود بعد از چند لحظه سکوت گفت(نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوس نداشته باشه؟؟)

بلور اشکی که در چشمان دخترک حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلتید و با همان بغض گفت(اصلا اگه نگی خدا باهام حرف

بزنه  گریه میکنما!!)

بعد از چند لحظه سکوت  ندایی در گوش جان کودک طنین انداز شد و به او گفت...(بگو...زیبا بگو..هر انچه را بر دل کوچکت سنگینی میکند

بگو...)دیگر بغض امانش را بریده بود.بلند بلند گریه کرد وگفت((خدا جون...خدای مهربون...خدای قشنگم...میخواستم بهت بگم تورو به خودت قسم نزار

بزرگ شم...توروخدا...)

خدای مهربون گفت(چرا؟این مخالف با تقدیره...چرا دوست نداری بزرگ شی؟؟)  ودخترک گفت(آخه خدایا...من خیلی تو رو دوس دارم!! قد مامانم...ده

تا دوستت دارم... اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم...نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ بزنم... مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو

نمیفهمن...مثل بقیه که بزرگ وشدن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم...مگه من باتو دوست نیستم؟؟)) وسپس گریه کرد.

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک فرمود((آدم...محبوب ترین مخلوق من...چه زود خاطراتشو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه.کاش همه مثل

تو به جای خواسته های عجیب...منو از خودم طلب میکردن و منو تنها به خاطر خودم میخواستن نه از ترس یا برای پاداش.اون زمان تمام دنیا در دستاشون جا میگرفت.

((کاش همه مثل تو منو برای خودم و نه برای خود خواهی شون میخواستن.دنیا برای تو کوچیکه...

((بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشی...))

و کودک کنار گوشی تلفن  در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت  در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود...!!!